وقتی دلت اونقدر گرفته که با کسی نمی تونی حرف بزنی
وقتی که حتی نزدیکترین کسای تو نمی دونن تو دلت چی میگذره
وقتی می ترسی نظر اطرافیانت در مورد ت عوض بشه
وقتی بارها و بارها تا مرز گفتن پیش میری اما...آخرش به خودت غلبه میکنی
وقتی اونقدر اعصابت خورد میشه که بازم کسی نیست بهش بگی...جز خدا
وقتی حتی نمی دونی خداا از این کارت راضیه یا نه؟
وقتی نمی تونی ذهن مغشوشتو پاک کنی .. یا به هیچی فکر نکنی
وقتی واقعا سر در گمی و حتی مشورت هم کمکی بهت نمی کنه
وقتی از آینده میترسی...
وقتی همه اش باید منتظر بمونی ...
اون وقت اولین و شاید نزدیکترین احساس یک انتظار و یک منتظر واقعی رو بفهمی... یا شاید یک کم ،یک ذره ،احساس اون مضطر واقعی(؟) رو بفهمی ... که چقدر یک مرد ،یک انسان واقعی ،کسی که همه آسمان های و زمین فقط به خاطر اون بر پاست،چقدر شرمنده میشی،آخه چقدر ما بی انصافیم ،اون وقت ادعای انتظار و هم داریم...اما تو اوج این فکرا بودم که یاد یک سخن امام علی (ع)افتادم که تو مترو خوندمش که فرمود ند:
ایمان چهار رکن دارد:1-توکل به خدا
2-واگذار کردن کار به خدا
3-راضی بودن به رضای خدا
4-تسلیم بودن به امر خدا
پس خدایا کمک کن هم بتونم یک منتظر واقعی باشیم هم یک ایمان واقعی به ما عنایت کن!الهی آمین